حال نوشت
دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ق.ظ
قبلنا نویسنده ی خوبی بودم تو مسابقات شرکت میکردم و خیلی وختا برنده میشدم
همیشه فک میکردم این هنر همیشگیه و هیچ وخ حتی ب ذهنمم خطور نمیکرد روزی ب حال نویسنده ها حسرت بخورم....
نمیدونم چنین حسی رو تجربه کردین یانه ولی خیلی وختا چیزی که تو ذهن هس لازمه در قالب کلمات پیاده شن ..اما این پیاده کردنه مهارت میخاد...
که اگه نداشته باشی تو میمونی و کلی حرف و تفکر جور واجور که معلوم نیس ذهنت چطوری میخاد باهاشون کنار بیاد.
الان کلی افکار پراکنده دارم که نمیدونم کدومشونو بنویسم یا حتی چطوری بنویسم...
چنتا کار نیمه کاره دارم که دست و دلم برای انجامشون سسته..
دیدین ازون وختی که اذان رو میگن تا وختی که نمازتو نخوندی انگار ی بار سنگینی رو دوشته ی حسی که انگار نمیتونی هیچ کاری انجام بدی .. یا یه طور دیگه بگم...
خونه کسی که میرین مثلن میرین اشپزخونش کمکش کنین یه جوریه چون نمیدونی چی کجاس و قلق اشپزخونش دستتون نیس انگار یکی دستاتونو بسته نمیدونین چیکارکنین :|
ی حس این شکلی دارم :|
خدایا اون هنر نویسندگی رو دوباره بهم برگردون خیلی نیازش دارم :'(
همیشه فک میکردم این هنر همیشگیه و هیچ وخ حتی ب ذهنمم خطور نمیکرد روزی ب حال نویسنده ها حسرت بخورم....
نمیدونم چنین حسی رو تجربه کردین یانه ولی خیلی وختا چیزی که تو ذهن هس لازمه در قالب کلمات پیاده شن ..اما این پیاده کردنه مهارت میخاد...
که اگه نداشته باشی تو میمونی و کلی حرف و تفکر جور واجور که معلوم نیس ذهنت چطوری میخاد باهاشون کنار بیاد.
الان کلی افکار پراکنده دارم که نمیدونم کدومشونو بنویسم یا حتی چطوری بنویسم...
چنتا کار نیمه کاره دارم که دست و دلم برای انجامشون سسته..
دیدین ازون وختی که اذان رو میگن تا وختی که نمازتو نخوندی انگار ی بار سنگینی رو دوشته ی حسی که انگار نمیتونی هیچ کاری انجام بدی .. یا یه طور دیگه بگم...
خونه کسی که میرین مثلن میرین اشپزخونش کمکش کنین یه جوریه چون نمیدونی چی کجاس و قلق اشپزخونش دستتون نیس انگار یکی دستاتونو بسته نمیدونین چیکارکنین :|
ی حس این شکلی دارم :|
خدایا اون هنر نویسندگی رو دوباره بهم برگردون خیلی نیازش دارم :'(
۹۴/۰۶/۲۳
امیدوارم حست برگرده